قصه کودکانه
عمو نوروز و ننه سرما
یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه میافتاد و عصا به دست میآمد به سمت دروازه شهر.
بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی میکرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا میشد, جایش را جمع میکرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز میکرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی میگذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش میکرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین میپوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش میزد و فرشش را میآورد میانداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو میچید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات میریخت. بعد منقل را آتش میکرد و میرفت قلیان میآورد میگذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمیگذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز مینشست.
اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم که قبل از عید پست کنم…
چندان طول نمیکشید که پلکهای پیرزن سنگین میشد و یواش یواش خواب به سراغش میآمد و کم کم خرناسش میزفت به هوا.
در این بین عمو نوروز از راه میرسید و دلش نمیآمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه میچید رو سینه او میگذاشت و مینشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمیداشت میگذاشت سر قلیان و چند پک به آن میزد و یک نارنج از وسط نصف میکرد؛ یک پاره اش را با قندآب میخورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود میکرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را میبوسید و پا میشد راه میافتاد.
آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن میشد و پیرزن بیدار میشد. اول چیزی دستگیرش نمیشد. اما یک خرده که چشمش را باز میکرد میدیدای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتشها رفته اند زیر خاکستر, لپش هم تر است. آن وقت میفهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.
پیر زن خیلی غصه میخورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار میماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل میکرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چارهای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.
پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمیداند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضیها میگویند اگر اینها همدیگر را ببینند دنیا به آخر میرسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند.